ارائه‌دهنده: سیّد مجيد سیّدجعفرتفرشي

قبل از اين‌كه وارد بحث شوم، بايد عرض كنم كه من معمولاً عادت دارم مطالب را خيلي مستند و با اسناد و مدارك و منابع ارائه كنم؛ ولي بحث امروز ما ضمن اين‌كه منابع و مراجع خاصّ خودش را دارد و اشاره مي‌كنم، مقداري ناگزير حالت روایي خواهد داشت و اميدوارم كه اين در كيفيّت كار تأثير منفي نگذارد.

عنوان صحبت من «داستان دوبرادر، تجربه‌ی دو رويكرد متفاوت ديني در دوران پهلوي دوم» است. بايد عرض كنم كه براي من، نوشتن اين مطلب و ارائه‌ی اين مقاله، اگرچه ارزش پژوهشي و تاريخي و علمي دارد، ولي بيش از اين است؛ يعني يك دغدغه‌ی شخصي است كه باعث شده وارد اين مقوله شوم؛ ضمن اين‌كه تخصّص قطعي من اين موضوع نيست.

من همه‌ی دوران تحصيلم در مدرسه‌ی علوي نبوده‌ام؛ ولي خود را به‌طور قطعي و از نظر ساختار فكري و روش انديشيدن (نه فقط انديشه‌ی ديني، بلکه كلّاً نگاه به دنيا)، وامدار مدرسه‌ی علوي مي‌دانم؛ به‌خصوص برخي از معلّمان مدرسه‌ی علوي كه دوست دارم در اين‌جا از يكي از آن‌ها كه بيش‌ترين تأثير را در زندگي من گذاشته است، ياد كنم. او شادروان مرحوم دكتر احمد تواناست كه استاد استادان من بوده و تقريباً مانند ايشان در هيچ‌جاي دنيا استادي نداشتم.

چرا يك چنين بحثي مهمّ است و چرا بحثي مثل مدرسه‌ی علوي يا مدارس علوي‌گونه را بايد به‌عنوان يك بحث تاريخي فرض كرد؟ براي كساني كه كار حرفه‌اي تاريخي مي‌كنند، مدرسه‌ی علوي و تلاش‌هاي مشابه مدرسه‌ی علوي، حدّاقل از يك قرن اخير و 110 سالي كه از مشروطيّت مي‌گذرد، يك بحث مهمّ در تعامل و تقابل سنّت و مدرنيته است. دنياي مذهبي ما در جاهايي مقابل مدرنيته و نوگرايي ايستاده و در يك جاهايي با آن تعامل و در جاهايي هم چالش داشته است؛ جاهايي هم به آن تن داده است كه اكنون در بحثم به آن اشاره مي‌كنم.

منابع و اسنادي كه در اين مورد وجود دارد، بسيار كم و پراكنده و محدود است. من بحث خودم را در اين مورد خاص ارائه مي‌كنم؛ چون قبلاً راجع به مدرسه‌ی علوي مقاله نوشته‌ام و دو یا سه مطلب منتشرشده و منتشرنشده دارم؛ ولي در اين بحث، مي‌خواهم برشی از زندگي موازي دو نفر را نشان بدهم كه در يك بستر خانوادگي رشد كردند؛ امّا دو راه مختلف براي خدمت به جامعه‌ی ديني در ايران را انتخاب كردند؛ دو برادر: مرحوم علي‌اصغر كرباسچيان معروف به علّامه و آقاي اميرعبدالله كرباسچيان كه برادر كوچك‌تر ايشان بود.

براي اين‌كه يك مقدار مجلس هم از خشكي بيرون بيايد، جمله‌اي مي‌گويم كه ممكن است يك دقيقه وقتم را بگيرد؛ ولي شايد به بحث كمك كند. من چند سال پيش در يك كنفرانس بسته در چاتم‌هاوس، مؤسّسه‌ی روابط بين‌المللي بريتانيا، دعوت بودم و سخنران آن‌جا آقاي سعود الفيصل بود (وزير خارجه‌ی پيشين عربستان كه چهل سال وزير خارجه بود و درگذشت). خبرنگاری از ايشان پرسيد: نظر شما در مورد روابط ايران و عربستان و آمريكا و عربستان سعودي چيست؟ ايشان مفصّل صحبت كرد كه من در اين‌جا يك جمله‌اش را مي‌گويم؛ هرچند ربطي به بحث من ندارد؛ ولي مقداري كمك مي‌كند.

ايشان گفت: آمريكا متّحد و دوست راهبردي كشور پادشاهي سعودي است و اين اتّحاد ناگسستني است و ايران كشور برادر و همسايه‌ی ماست. البتّه مردم برادر و همسايه‌ی خود را خودشان انتخاب نمي‌كنند و به آن‌ها تحميل مي‌شود.

اين جمله‌اي بود كه او در آن جلسه گفت و خيلي هم معني داشت. من مي‌خواهم بگويم برادريِ مرحوم آقاي علّامه و آقاي اميرعبدالله كرباسچيان لزوماً به معناي اين نيست كه اين‌ها هم‌رأي و هم‌نظر و هم‌گام بودند؛ ولي به هر حال، براي من روشي براي برش زدن به دو نگاه اصلاح جامعه است.

مجبورم بحث را خيلي مختصر از دوران پهلوي اوّل، رضاشاه، شروع كنم. ما مي‌دانيم كه در دوره‌ی رضاشاه، رابطه و تعامل و تقابل دين و دولت در ايران يكسان نبوده است. اگر بخواهيم تقسيم كنيم، مي‌توانيم اين را به سه دوره‌ی مشخّص تقسيم كنيم:

1) از سال 1299ـ1307 دوره‌ی هم‌كاري است. جداي مواردي مثل مرحوم شهيد مدرّس، تقريباً روحانيّت شيعه اقبال مثبتي به رضاخان داشت. از 1299ـ1307 منجر مي‌شود به اين‌كه در مجلس مؤسّسان تغيير سلطنت، علما به رضاشاه اقبال نشان مي‌دهند. قبل از آن هم در جريان ماجرايي كه به غائله‌ی جمهوري معروف شد، وقتي رضاخان سردار سپه به قم مي‌رود، گفته مي‌شود علماي آن‌جا به‌طور مستقيم با جمهوريّت مخالفت كردند.

سه تن از علماي مشهور در آن جلسه، آقايان حائري، نائيني و سيّد ابوالحسن اصفهاني، تلويحاً به رضاشاه گفتند: اگر مي‌خواهي شاه شوي، از نظر ما اشكال ندارد؛ ولي جمهوري خلاف مصلحت دين است. بعد هم در مجلس مؤسّسان، افرادي مانندآيت‌الله كاشاني وآقا سيّد محمّد نجفي و آقازاده‌ی خراساني حضور داشتند و در دفاع از رضاشاه، رأي دادند؛ ولي اين امر مستعجلي بود.

2) از 1307 كه يك مقطع مهمّي است و كميسيون حرمين شريفين پيش مي‌آيد و اتّحاد دولت و دين در مقابله با تعدّي پادشاهي سعودي در حجاز عليه قبور ائمّه‌ی دين است، تقريباً نزاع بين دين و دولت آغاز مي‌شود و طيّ 7 سال ادامه دارد كه منجر به ماجراي مسجد گوهرشاد در تير 1314 می شود و بعد هم در دي ماه 1314 مسئله‌ی كشف حجاب پیش می‌آید. خيلي‌ها در ايران فكر مي‌كنند برعكس است؛ يعني كشف حجاب را مقدّمه‌ی ماجراي گوهرشاد مي‌دانند كه البتّه غلط تاريخي است.

3) به هر حال، اين نگاه ادامه دارد و از سال 1314 تا 1320 هم كه دوران منكوب شدن و انزوا و انفعال و شكست كامل جامعه‌ی مذهبي در ايران است و تا شهريور 1320 ادامه می‌یابد.

در اين دوره، نگاه اين دو برادر و كساني مثل اين دو برادر، براي برون‌رفت از وضع موجود شكل مي‌گيرد. شهريور 1320 به هر حال يك دوره‌ی دموكراسي نسبي است. اشغال ايران توسّط قواي بيگانه‌ی غيرمسلمان، ارتش‌هاي روس و آمريكا اتّفاق می‌افتد که البتّه آمريكا بعداً به آن‌ها ملحق مي‌شود. طبيعتاً به اين نکته توجّه می‌کنند که بايد وضع نابسامان جامعه‌ی ديني ساماني پيدا كند. دو روش مشخّص از همين‌جا شروع مي‌شود؛ آناني كه معتقدند به تعبير آقاي دكتر سرزعيم، باید در درازمدت و ريشه‌اي كاركرد و نگاه هيجان‌زده‌ی روز نبايد داشت و كساني كه معتقد بودند بايد تغييرات آني از بالا و سياسي ايجاد كرد و با تغيير در سطوح بالا اين كار را انجام داد.

نمونه‌ی بارز نوع اوّل در واقع مدارس مذهبي است كه از جامعه‌ی تعليمات به بعد، يعني بعد از شهريور 1320 به‌تدريج شروع مي‌شود و نمونه‌ی بارز راه دوم، فداییان اسلام هستند.

البتّه ما اين‌جا راجع به جناح‌هاي ملّي كه چهره‌ی شاخص آن‌ها مرحوم دكتر مصدّق است ـ‌كه امروز پنجاهمين سال درگذشت ايشان است‌ـ صحبت نمي‌كنيم؛ چون موضوع بحث ما نيست. به همين دليل هم راجع به جنبش‌هاي چپ صحبت نمي‌كنيم. راجع به اين‌ها گفته‌ام و نوشته‌ام و ديگران هم بيش‌تر از من گفته و نوشته‌اند و همين‌طور راجع به جنبش‌هاي سكولار و غيرديني يا ضدّ ديني صحبت نمي‌كنيم.

ما راجع به آن‌هايي كه صبغه‌ی ديني دارند، بحث مي‌كنيم. بحث فداییان اسلام خيلي مشخّص است. كشور دچار يك بي‌ديني و استعمارزدگي‌است. استبداد در ايران حاكم است و گاهي با تعامل با شخص اوّل مملكت كه شاهِ تنها كشور شيعه‌ی جهان است، گاهي در مقابله با حكومت بايد با مخالفان و معاندان بحث كرد. متأسّفانه تجربه‌ی تاريخي نشان داد كه فداییان اسلام از نظر سياسي و ايدئولوژيك، آن غناي سنّتي علما و دانشگاهيان را به‌طور متوسّط نداشتند. لذا طبيعتاً قوّه‌ی قهريّه، تلاشي براي حلّ معضلات می‌شود و از راه سلاح و ترور و ارعاب است كه در جامعه مي‌شود خدمت كرد و جامعه را به روي صلاح برد و معمولاً به حكومت اسلامي رساند. اين گاهي با تعامل با شخص شاه و دربار و گاهي با مقابله بود؛ ولي در اين‌كه تلاش ياران مرحوم شهيد نوّاب‌صفوي در اين راه بود كه جامعه اصلاح شود، ترديدي نيست.

راه دوم كاملاً مشخّص است. ورود به سياست اوّلاً معلوم نيست آخرش به كجا خواهد كشيد. سياست در هر حال، آميخته به آلودگي‌هايي است كه دين‌مداران شايد نتوانند در آن تغييراتي ايجادكنند و خودشان هم گرفتارش شوند. اساساً تغييرات ناگهاني و آني شايد تأثيرات درازمدّتي نداشته باشد و تا آدم‌ها، افكار و فرهنگ‌ها عوض نشوند، تغییري ايجاد نمي‌شود. تجربه‌ی نسل اوّل اين نوع كار از جامعه‌ی تعليمات اسلامي و ديگران ـ‌همان‌طور كه جناب آقاي سادات هم اشاره فرمود‌ـ اين است كه ما به هر حال، مدرسه‌ی خودمان را درست مي‌كنيم؛ يعني از حوزه‌ی علميّه جدا مي‌شويم و مدرسه‌ی نوين درست مي‌كنيم، ولي كاري به كار آموزش‌و‌پرورش نداريم. البتّه كيفيّت آموزشي هم شايد مهم باشد؛ ولي اصل كار اين است كه بچّه‌ها بي‌دين نشوند و متديّن بمانند. بنابراين، تا قبل از سال 1335 كه مدرسه‌ی علوي تأسيس مي‌شود، اين‌كه ما رقابتي با مدارس نخبه‌پرور مثل هدف، البرز، خوارزمي و امثال اين‌ها داشته باشیم، مطرح نبود.

نگاه این بود که بايد آدم‌هاي خودمان و طيف خودمان را تربيت كنيم. اين‌كه از نظر علمي به سطح بالا و اوّل كشور برسيم و سرامد شويم، هيچ‌وقت اولويّت نبود. اين مسئله به تحوّلات 28 مرداد 1332 منجر مي‌شود. در سال 32، چند اتّفاق مي‌افتد. در اين فاصله، آقاي علّامه از قم به تهران تشريف مي‌آورد واز تجربه‌ی هم‌كاري با مرحوم آيت‌الله‌العظمي بروجردي استفاده مي‌كند. ايشان يكي از نزديك‌ترين ياران آيت‌الله بروجردي بود. آيت‌الله بروجردي به عنوان بزرگ‌ترين مرجع يگانه‌ی تاريخ تشيّع، هنوز كه هنوز است از اين نظر بلامنازع است. در كنار ايشان بودن وضعيّت مهمّي را ايجاد مي‌كرد و موقعيّت خاصّي را به‌ويژه با مسئله‌ی تأليف رساله‌ی توضيح‌المسائل براي علّامه كرباسچيان ايجاد مي‌كرد. بنابراين، حضور ايشان در تهران البتّه يك گذار مهم بود؛ ولي بايد توجّه داشته باشيم که مسئله‌ی تأليف رساله توسّط آقاي علّامه يك جايگاه خاصّي را براي ايشان نشان مي‌دهد.

اين‌كه ايشان سطح كارش را از حضور در بيت مرجع و كار براي خواص گسترش مي‌دهد براي يك طيف وسيع‌تر؛ يعني يك حربه‌ی مهمّي كه در كار ايشان وجود دارد که سخن گفتن براي عموم و wide evidence (مخاطب وسيع‌تر) است؛ ولي نه به قيمت خفيف كردن و كاهش دادن محتوا. اين خيلي مهمّ است؛ چون خيلي از افرادي كه در كار علمي هستند، وقتي مي‌خواهند براي عموم صحبت كنند، محتواي صحبت‌هايشان هم تقليل پيدا مي‌كند. اين را می‌توان در آقاي علّامه از زمان تدوين رساله‌ی توضيح‌المسائل ديد كه اين مشكل وجود نداشت يا اگر هم وجود داشت، به‌طور نسبي كم‌تر از ديگران بود.

در مقابل، آقاي اميرعبدالله كرباسچيان كارش را با روزنامه‌نگاري شروع مي‌كند؛ با روزنامه‌هاي درجه‌ی دو و سه مثل «روزنامه‌ی اصناف» كه البتّه بعد از دوره‌ی نهضت ملّي مهم مي‌شود؛ ولي در دوره‌ی ايشان مهم نبود. بعد با تشكيل فداییان اسلام، به‌عنوان يكي از اعضاي درجه‌ دوم فداییان اسلام و مديريّت روزنامه‌ی «نبرد ملّت» ـ‌كه يكي از دو ارگان رسمي سازمان فداییان اسلام است‌ـ به کارش ادامه می‌دهد. البتّه در تأييد و توجيه اقدامات انقلابي و قهرآميز فداییان اسلام هم مرتّب مي‌نوشت و مطالب ديگران را چاپ مي‌كرد. در سال 1332، اتّفاقي كه مي‌افتد اين است كه به‌دليل تحوّلات سياسي، نوّاب‌صفوي در ابتدا از كودتا حمايت مي‌كند (در زمان زاهدي) و بعد دست از حمايت مي‌كشد و مغضوب مي‌شود.

مي‌دانيد که نوّاب‌صفوي در سال 32 با پاسپورت سياسي از ايران بيرون مي‌رود و در كنفرانس قاهره شركت مي‌كند و تا حدّي دولت از اقدامات وی حمايت مي‌كند؛ ولي بعد با جريان ترور علاء و ديگران، مغضوب شد و دستگير گردید و با يارانش اعدام شد. درآن مقطع خاص، آقاي كرباسچيان تصاوير و مقالاتي عليه نوّاب در روزنامه‌ی نبرد ملّت چاپ مي‌كند كه بعداً خيلي باعث خجالت ايشان شد و راه او را از نوّاب جدا کرد. تجربه‌ی 28 مرداد و شكست نهضت ملّي و شكست جريان مذهبي به‌خصوص افرادي مثل آيت‌الله كاشاني و آيت‌الله خوانساري در حمايت از نهضت ملّي يا مخالفان نهضت ملّي، باعث مي‌شود كه بار ديگر اين تفكّرِ ضرورتِ كنار ماندن از سياست‌ورزي و فعّالیّت سياسي در ايران مطرح شود که بارقه‌هاي مختلف ديگري از آن را شما در تهران و شهرهاي ديگر مي‌بينيد.

مسئله‌ی آقاي علّامه اين بود كه ما به جاي اين‌كه تغييرات سياسي روز انجام بدهيم و وارد جريانات هيجان‌انگيز سياسي شويم، بايد سراغ آدم‌سازي وكادرسازي با حدّ اعلاي تخصّص برويم. در اين راه، البتّه با کمک مرحوم آقاي دكتر گل‌زاده‌غفوري و با حمايت مرحوم آيت‌الله بروجردي و علماي ديگر مثل حاج مقدّس و شيخ عبّاسعلی اسلامي ـ‌كه به‌صورت مستقيم و غيرمستقيم با ايشان هم‌كاري داشت‌ـ مدرسه‌ی علوي در سال 1335 شكل مي‌گيرد. در واقع، تأسيس مدرسه‌ی علوي يك فرايند و محصولي از يك درس تجربه و سيلي روزگارِ حدّاقل 35 ساله از آخر سال 1299-1335 ‌است. اين مسئله باعث مي‌شود كه اين تجربه در مدرسه‌ی علوي به‌عنوان مدرسه‌ی مدرن نخبه‌پروري كه قرار است اين بار در بالاترين سطوح علمي رقابت كند، تبلور پيدا كند؛ یعنی فقط در تعليم يك‌سري ديپلمه يا محصّل آشنا به تعليم و تربيت جديد نباشد. بايد در بالاترين سطوح اين كار را انجام دهد.

فكر مي‌كنم كه از همان سال تأسيس مدرسه، تلاش مدرسه براي كنار نگاه‌داشتن بچّه‌ها از سياست و سياست‌ورزي، بارقه‌هاي مختلفي وجود داشته؛ ولي مهم‌ترين بارقه‌ی آن و چيزي كه همه‌ی ما تجربه كرديم، فقدان نه‌تنها رشته‌ی علوم انساني، بلكه فقدان ادبيّات و كتاب‌هاي مربوط به ادبيّات و علوم انساني در مقايسه با بقيّه‌ی دروسي است كه وجود داشته؛ يعني دروس ديني و دروس علوم دقيقه. البتّه منظورم از فقدان، به‌طور مطلق نيست؛ بلكه به‌طور نسبي است.

به هر حال، اين نگراني هميشه وجود داشت. مدرسه‌ی علوي دو تجربه را از ابتدا و ميانه‌ی كار در مقابل چشمش داشت: مدرسه‌ی كمال و مدرسه‌ی رفاه. اين‌ها به‌دلايل مختلفي آميخته با سياست شدند؛ چه بر اساس آموزه‌هاي بنيان‌گذارانشان و چه بر اساس آموزه‌هاي مديران و مسئولانشان. هر دوي اين‌ها تجربيّات ناگواري بود و بر راه درازمدّت آن‌ها تأثير گذاشت. بنابراين، مدرسه‌ی علوي اين اتّهام و عنوان را براي خودش گوارا دانست و پذيرفت كه به‌عنوان يك مدرسه‌ی سياست‌گريز به حيات خودش ادامه دهد. اين تجربه‌ی جديدي در ايران نبود. شما اگر به حيات آيت‌الله‌العظمي حائري‌يزدي ـ‌كه بنيان‌گذار حوزه‌ی علميّه‌ی قم بودـ توجّه كنيد، ايشان هم در حوزه‌ی علميّه از بدو تأسيس تا زمان فوتشان در سال 1315، هميشه با اين شماتت مواجه بود كه حيات حوزه را به هر قيمتي نگه‌داشته و در برابر مظالم دوره‌ی رضاشاه و تعدّياتي كه به حوزه مي‌شد، سكوت کرده يا با درايت كار را پيش برده است؛ تجربه‌اي كه نشان داد اگر اين سياست مرحوم آيت‌الله حائري ادامه پيدا نمي‌كرد و حوزه نمي‌بود، معلوم نبود كه الآن ما در وضع امروز قرار داشتيم يا نه.

به نظرم، نيازي نيست كه ما وارد اين بحث شويم كه آيا اين تجربه‌ی تلاش براي تغييرات ناگهاني و سياست‌زدگي و انقلابي‌گري به جامعه‌ی ما بيش‌تر خدمت كرد يا نه؛ ضمن اين‌كه من به هيچ‌وجه نمي‌خواهم وارد نيّت‌خواني و ارزش‌گذاري و داوري شوم؛ ولي به نظرم مي‌رسد كه با يك مثال خيلي كوچك مي‌شود اين را روشن‌تر كرد.

در طول سال‌هاي 1342ـ1357 انقلابيون از جناح‌هاي مختلف به مدرسه‌ی علوي آمدند. حالا گروه‌هاي چپ كم‌تر، ولي گروه‌هاي مذهبي و گروه مؤتلفه‌ی اسلامي كه از بقايا و ادامه‌ی گروه فداییان اسلام بودند و سازمان مجاهدين خلق و البتّه به تبع آن گروه‌هاي ماركسيستي منشعب از مجاهدين خلق مثل گروه پيكار، در مدرسه‌ی علوي بودند؛ ولي شاكله‌ی اصلي مدرسه‌ی علوي، متخصّصان و متديّناني بودند كه ارتباطشان با سياست كم‌تر بود. به نظر من، در سال 1357، علي‌رغم انتقادي كه در سال‌های 1342ـ1357 گروه‌هاي انقلابيِ مذهبي به مدرسه‌ی علوي داشتند، نمونه‌هاي آن را شما در خاطرات آقاي محتشمي‌‌پور به‌طور آشكار مي‌بينيد كه به‌صورت خشم و انزجار است و بعضي‌ها خيلي محترمانه‌‌تر و مؤدّبانه‌تر اين را نوشتند؛ در ضمن، توجّهي كه به حركت‌هاي انقلابي و تند فداییان اسلام و ادامه‌ی راه آن‌ها در رشته‌ها و ادبيّات تاريخ‌نگاري بعد از انقلاب مي‌بينيم، شاهد اين هستيم كه در بهمن 57، وقتي انقلاب در آستانه‌ی پيروزي است و بعد از ورود مرحوم آيت‌الله العظمي امام خميني به ايران، باعث مي‌شود ايشان بر خلاف انتقاد غيرمستقيمي كه به مدرسه‌ی علوي داشت، در مدرسه‌ی علوي مستقر شود و در آن‌جا اقامت كند. پشت پرده‌ی اين ماجرا را من بارها گفته و نوشته‌ام؛ ولي هيچ وقت نشنيد‌ه‌ام ايشان در نوشته‌هايشان از فداییان اسلام تمجيد و تجليلي كرده باشند و حتّي در دهه 60 هم كه اشاره فرمودند، معلّمان و مدرّسان و افرادی از مدرسه كه بعداً به آموزش‌و‌پرورش رفتند، مدام تلاش داشتند براي ساكت كردن مدرسه‌ی علوي و دولتمند كردن مدرسه‌ی علوي و هم‌چنین دولتي كردن آموزش‌و‌پرورش؛ آن هم دانسته يا نادانسته با آموزه‌هايي كه مستقيم و غيرمستقيم از ادبيّات چپ و ماركسيستي آمده بود. به هر حال، خود آن‌ها هم آرزو داشتند فرزندانشان در مدارسي مثل علوي، رفاه و روشنگر درس بخوانند؛ يعني اگر براي ديگران اين را نمي‌خواستند، براي خودشان مي‌خواستند و فكر مي‌كردند مدرسه‌ی علوي يا امثال علوي جاي بهتري براي آدم‌سازي در درازمدّت است.

نكته‌ی آخري كه مي‌خواهم اشاره كنم، اين است که به نظر من، اين‌كه برخي از دوستان در سال‌هاي گذشته راجع به مدرسه‌ی علوي و مدارسي مانند رفاه، روشنگر، مفيد و امثال آن نگاه انتقادي چالشي و تند و بي‌رحمانه نشان دادند، في‌نفسه بسيار مفيد است؛ يعني بايد توجّه داشت كه اين انتقادها مي‌تواند به اين‌گونه مدارس كمك كند. تعريف و تمجيد صرف واقعاً كمكي به اين مدارس نمي‌كند. بايد به یک نكته‌ی مهم توجّه كرد و آن اين است كه در نگاه نقّادانه‌ی حمله به آموزه‌ها و عملكرد اين‌گونه مدارس، بايد به دو وجه توجّه كرد؛ وجه اوّل اين است كه بايد مسائل را در ظرف زمان و مكان ديد. ما نمي‌توانيم به كلاس اخلاق علّامه كرباسچيان در چهل سال پيش اشاره كنيم و با آموزه‌هاي قرن بيست‌‌ويكمي و تعليم و تربيت نزديك به سال 1400 شمسي، آن را زير ضربه و شلّاق انتقاد بگيريم. اين منصفانه نيست. شما بايد در ظرف زمان و مكان مسائل را بررسي كنيد؛ با شناختي كه آن موقع از آموزه‌هاي اخلاقي و روش ارائه‌ی آن وجود داشته و سپس انتقاد كنيد. با ابزارها و استانداردهاي امروزي واقعاً منصفانه نيست كه به نقد و بررسي آن دوره بپردازيم؛ البتّه بايد نقد و بررسي هم باشد كه خود من يكي از ناقدان هستم.

نكته‌ی دوم اين است كه همه‌ی تلاش‌ها و كنش‌ها و فعّاليّت‌هاي اين نوع تحرّكات تعليم‌ و تربيتي بايد در يك بستر درازمدّت و راهبردي و به‌طور نسبي به آن نگاه شود.

منِ نوعي كه به مدارسي مثل علوي، رفاه يا روشنگر و مانند آن انتقاد دارم، بايد حتماً انتقادهايم مطرح شود؛ ولي سؤال مهم اين است كه: جاي‌گزين اين مدارس چیست؟ آيا بهتر از اين‌ها يا در حدّ اين‌ها را با آن چيزهايي كه خودمان آرماني مي‌دانيم، آيا توانسته‌ايم ایجاد كنيم يا تشكيل بدهيم يا نه؟ الآن حدّاقل در سي‌وهفت‌هشت سال اخير، مدام اين مدارس به‌طور رسمي و غيررسمي، زير ضربه و انتقاد هستند،.خيلي از انتقادها روي كاغذ و به‌صورت انتزاعي درست هستند. خود من هم معتقدم كه بعضي از آن‌ها بايد اصلاح شود؛ ولي آيا كسي توانسته بديل و جای‌گزین بهتري برای اين مدارس را با هدف كمك به جامعه‌ی ديني امروزي و نو‌گراي ما ارائه كند؟ من كه سراغ ندارم.