ارائهدهنده:آقای میثم محمّد
عنوان سخنرانی من در مورد رويكردی نسبت به مقولهی تجدّد است که نامش را «غربالگرايي» گذاشتهام. در ابتداي صحبتهايي كه پیش از این در مورد مواجههی ما با تجدّد انجام گرفت، فكر ميكنم باید بيش از آنچه تا به امروز در موردش كار و صحبت شده، توليد فكر و سخن شود.
اساساً ما از ابتدا، با مقولهی تجدّد برخورد نكرديم. آن چيزي كه ما با آن مواجه شديم، اروپاي متجدّد بود. مسافراني كه به آنجا ميرفتند، گزارش میکردند که مثلاً «چهلچراغی هست و قرقرهاي آن بالايش.» اينكه چلچراغي هست كه ميآيد پایين و يكي روشنش ميكند و با نخ و قرقره آن را بالا ميدهند، باعث تعجّب شده بود. «اینها چه كار دارند ميكنند؟!» اتّفاقاً دیشب داشتم این مطالب را میخواندم و در ذهنم میگذشت که در فیزیک، این قرقره چه اسمی داشت.
اوّلش اینگونه است و يك مقدار حالت توريستي دارد؛ ولي زماني كه اين مواجهه جدّي ميشود، بهصورت جنگ درمیآید؛ مانند جنگهاي ايران و روسيه. اینجا وضعيّتي نيست كه ما فقط تعجّب كنيم؛ بايد پرسش كنيم. وقتیکه عبّاسميرزا با پییر آمِدی ژوبر[1]، مستشار ناپلئون، مواجه ميشود، از او سؤالی اساسي میپرسد كه تا امروز هم در پي پاسخش هستیم: «آقاي فرنگي! آفتاب اوّل به كشور من ميتابد. اوّل از شرق طلوع ميكند و بعد سمت شما ميآيد. چه شد كه تو بر من استيلا داري؟» اين پرسش اساسي پرسشي است كه از آن زمان بهصورت جدّي دارد مطرح ميشود. گاه جدّي و گاه شوخي، پاسخهاي مختلفي هم به آن داده ميشود.
در واقع، ما ميتوانيم پاسخ به اين پرسش را در همان مقاطع تاريخمان ببینیم كه اين جدال جدّي ميشود، بهصورت قهر درميآيد و نيروهاي قهريّه در مقابل همديگر قرار ميگيرند. ما ميتوانيم پاسخهايي را که به این پرسشها داده میشود، بهتر درك كنيم. يكي از آن مواقع، حولوحوش داستان مشروطه است. در آنجا، جبههها كاملاً از همدیگر متمايز و روشن است. پيش از آن، يكسري از روشنفكران ما موضعي نسبت به تجدّد گرفتند و گفتند: «آن چيزي كه در واقع غرب را متجدّد كرده، اين است كه از دين كناره گرفتند و آن چيزي كه ما را بدبخت كرده، دين است.» عنوان فرعي «مكتوبات کمال الدّوله» اثر آخوندزاده، اين است: «در باب حالات و اوضاع ايران و تأثیرات دين اسلام با نظر حكمت و فيلسوفيّت كه به قلم آورده است.» تمام حرف آخوندزاده در این کتاب، اين است كه ما بهخاطر استیلای اسلام، به اين مصيبت گرفتار شدهايم و اينكه خطّ ما عربي است و ما اگر ميخواهيم كاري بكنيم و از اين وضعيّت خلاص شويم و به سمت آدميّت حركت كنيم، اوّلين كاري كه بايد بكنيم، اين است كه خطّمان را تغيير بدهيم.
آخوندزاده حق هم داشت. آن موقع، بچهها كه مدرسه ميرفتند، سه سال طول ميكشيد تا فقط يك خواندن و نوشتن عادي را ياد بگيرند؛ چون واحد تدريس، كلمه بود و هنوز حروف از همديگر جدا نشده بود. آخوندزاده فكر ميكرد اگر ما اين حروف عربي را كنار بگذاريم و برويم سراغ حروف لاتين، ميتوانيم بهراحتي آن را تدريس كنيم. اگر در تدريس، ما از آن وضعيّت به اين وضعيّت بيایيم، جامعهی ما خود به خود باسواد خواهد شد و وقتی باسواد شد، ديگر ملّاها در آن حكومت نخواهند كرد و از اين وضعيّت راحت ميشويم.
من يك عبارتش را در يكي از نامههايي كه نوشته است، میخوانم؛ ميگويد: «آقا جان، راهآهن واجب است.» چون يكي از مشكلاتي كه ما آن روز داشتيم، در واقع بحث عبور و مرور بود. هيچ راهي براي حركت بين نقاط مختلف ايران وجود نداشت و اين خيلي مشكل درست كرده بود. ميگويد: «آقا جان! راه آهن واجب است؛ امّا تغيير الفبا واجبتر است. تلگراف واجب است؛ امّا تغيير الفبا از آن هم واجبتر است.» حالا چرا من بحث الفبا را مطرح كردم؟ چون ميخواهم بعدش به آموزش بپردازم.
اين يك سر طيف است و آن سر طيف هم كه در واقع در مشروطه و پيشتر از آن هم در زمان سپهسالار، كاملاً و مشخّصاً خودش را نشان ميدهد، طيف سنّتگراي ماست. نمايندهی بارز اين طيف، همچنان كه ميدانيد، مرحوم شيخ فضلالله نوري است كه او نه فقط مدافع سرسخت دين، بلکه مدافع سرسخت سنّت است. هر چيزي كه از غرب بيايد، ما را بدبخت ميكند و باعث ميشود كه نتوانيم به سعادت خودمان برسيم. در جایی میگوید: «تو را به حقيقت اسلام قسم ميدهم، آيا مدارس جديد خلاف شرع نيست؟ آيا ورود به اين مدارس مصادف با اضمحلال دين اسلام نيست؟ آيا درس زبان خارجه و تحصيل شيمي و فيزيك، عقايد شاگردان را سخيف و ضعيف نميكند؟ مدارس را افتتاح كرديد. آنچه را كه توانستيد، در جرايد از ترويج مدارس نوشتيد. حال شروع به مشروطه و جمهوري كرديد.» او هم ميدانست كه در واقع، ترويج مدارس جديد خودش مبنايي براي مشروطهخواهي ملّت ايران شده است؛ چون پيشتر، رشديّه آن كاري را كه بايد ميكرد، كرد؛ آن شیوهای كه امروزه با آن آموزش ديدهايم، حروف الفباي عربي را از همديگر جدا كرد و مبناي تدريس زبان فارسي را از مبناي کلمه به حرف گذاشت. همان كه ـخدايش رحمت كند!ـ مرحوم نيّرزاده به زيبايي درس ميداد. در واقع، اين باعث شد بچّهها در عرض سه ماه، خواندن و نوشتن را ياد بگيرند و بتوان به آنها روزنامهای داد که آن را بخوانند. عملهی نظامِ شیخ فضلالله، پيشتر هر كاري كه توانستند، كردند تا رشديّه در ايران موفّق نباشد. وقتي در تبريز مدرسه را درست ميكند، مدرسه را خراب ميكنند. وقتي به مشهد ميرود، آنجا اذيّتش ميكنند. دائم از اين طرف به آن طرف میرود. او هم يك سرسختي خاصّ خودش را داشت و از پاي نمينشست. احتمالاً در پنل بعدي، آقاي مقداد نبوي در مورد بابي بودن رشديّه صحبت خواهد كرد. من زياد به آن كاري ندارم؛ ولي به هر حال، سياهيلشکري كه مرحوم شيخ داشت، بهصورت طبيعي در جاهای مختلف ايران، هر كاري كردند كه مدارس رشدیّه نتوانند رشد كنند و اين شيوهی تدريس نتواند موفّق شود؛ امّا چنان كه دوستمان فرمودند و درست هم فرمودند، چون نياز بود كه آموزش جدّي گرفته شود، اتّفاقاً رشدیّه توانست راه خودش را باز كند.
حالا در ميانهی اين دو طيف، وضعيّت ميانهاي وجود دارد. يكسري از آدمها هستند كه من اسم آنها را تطابقگرايان میگذارم. يك وقتهايي آدمهاي حقّهبازي هم در بین آنها وجود داشته است و ميگفتند: «آقا، از هر دستاوردي كه تجدّد مغربزمين دارد، اين را ما خودمان داشتيم. دنبال چه چيزي داريم ميگرديم؟! اين چه سؤالي است كه «آنچه خود داشت ز بيگانه تمنّا ميكرد»؟! تمام اينها مال خودمان بوده است.» يكي از كساني كه خيلي روي اين بحث جدّي است (البتّه در يك دورهاي)، ميرزا مَلكم معروف است. نگاه شرقشناسه و معكوس را میتوانید در آن ببینید. «معلّمان معروف كه از اصول اسلام به مراتب بيش از ما معلومات روشن دارند، ميگويند: بدبختي ملل اسلام در اين است كه اصول بزرگ اسلام را گم كردهاند. همين آزادي كلام و قلم كه كلّ ممالك متمدّنه اساس نظام عالم ميدانند، اولياي اسلام به دو كلمهی جامع بر كلّ دنيا ثابت و واجب ساختهاند: امر به معروف و نهي ازمنكر. كدام قانون دولتي است كه حقّ كلام و قلم را صريحتر از اين بيان كردهاست؟!» موارد مشابه زياد است. رسالههای مختلفی مانند «تمام قانون» را كه ملكم نوشته، اگر مطالعه كنيم، اين وضعيّت را در آن زياد ميبينيم؛ مثل همين كه گفتند: جام جهاننما دست ما بوده؛ ولي آنها زودتر از ما قاپيدند و ما خوابيديم.
عبارتي از محمّد عبدُه معروف است كه به او ميگويند: ما انجيل را كنار گذاشتيم و متمدّن شديم. شما هم قرآن را كنار بگذاريد و متجدّد بشويد. ميگويد: نه؛ اتّفاقاً ما زمانی از قافلهی تجدّد عقب افتاديم که قرآن را كنار گذاشتيم. اين نگاهي است كه از آن دوره همچنان هست.
نمونهی ديگرش مستشارالدّوله است كه رسالهی «يك كلمه» را نوشت. در این رساله، قانون اساسي فرانسه و مقدّمهی قانون را نوشت كه در واقع حقوق اساسي بشر است. نسخهی اوّليّهی حقوق بشر را كه در انقلاب فرانسه مطرح شده بود، ميآورد و فصل به فصل در اثباتش آيات و روايات مختلف برای اثبات اصول مختلف حقوق بشر ذکر میکرد. جالب اينكه مرحوم گلزادهغفوري ـدر زماني كه در مدرسهی علوي تدريس ميكردـ رسالهاي شبيه به اين را با همين موضوع و به همين روش تدوين ميكند و اصول قانون بشر را بر اساس آيات و روايات شرح میدهد.
در كنار اين نگاه، ما يك نگاه ديگري را ميتوانيم عرضه كنيم. من نميخواهم بگويم اينها كاملاً از هم مجزّا هستند. اينها در همديگر در رفتوآمدند؛ يعني دايرههايي با فضاهاي مشترك زيادي هستند. ما ميتوانيم اسمش را غربالگرايان بگذاريم؛ يعني بر اساس آن شناختي كه از غرب و از تجدّد دارند، تجدّد را مفهوم و پديدهای ميدانند كه ميشود آن را از غربال سنّت گذراند. حرفشان این است که آن چيزي را كه از سوراخهاي اين غربال رد شود، ما ميگيريم و آن چيزي را كه رد نشود، نميگيريم. برخورد گزينشي با آن ميكنيم. چيزهايي را اخذ ميكنيم و چيزهايي را از آن استفاده نميكنيم و همين كار را از قضا با پدیدهی سنّت هم ميكنند. به نظر من، يكي از چهرههاي شاخص در اين نگاه، مرحوم نائيني است. او غربالي به دست ميگيرد و از آن طرف، سنّت را مورد بازبيني قرار ميدهد.
ببينيد در ادبيّات سياسي شيعه، هميشه به حكومت، غصبي نگاه ميشد كه اين حكومت حقّ معصوم بوده و غصب شده است. از دورهی صفويّه كه سلطنت به دست شيعيان ميافتد، يك جابهجاييهايي يكباره پيدا ميشود. بعد در دعواها، بايد سنجيد و شناخت. مرحوم شيخ فضلالله كه آنجا براي شما عرض كردم، وقتي در داستان مشروطه آن رسالهی معروف «حرمت مشروطه» را مينويسد، يك چيزهايي ميگويد: «خداوند امر ولايت را در زمان پيامبر اكرم (ص) جمع کرده بود. پیامبر هم ولايت دينيّه داشت و هم ولايت سياسيّه داشت؛ امّا بعد از او، خداوند بزرگ اين ولايت را دو شعبه كرد؛ يك شعبهی ولايت سياسيّه را به سلاطين داد. اولی شوكه من اهل الاسلام و يك شعبهی ولايت دينيّه را به فقها داد.» بر اين اساس، از مشروطه و قانون اساسی انتقادات جدّي ميكند و متمّمي را كه خودش پيشنهاد كرده، مطرح ميكند. اين ادبيّات اصلاً ادبیّات سياسي اهلسنّت است. گویی مرحوم شيخ فضلالله دارد از روي دست خواجه نظامالملك سنّي مينويسد؛ امّا مرحوم شيخ فضلالله مجبور ميشود كه این مفهوم را از اهلسنّت بگيرد تا بتواند با آن، هدف خودش را پيش ببرد.
امّا در مقابل شیخ فضلالله نوری، مرحوم نائيني ميآيد و اين سنّت را دوباره غربال ميكند و يك برخورد كاملاً پراگماتيسمي ميكند. ميگويد: آقا! اساساً غصبي است. حالا كه حكومت غصبي است، اگر حكومت مطلقه باشد، استبداد مطلقه باشد در آن، هم حقّ خدا غصب شده، هم حقّ امام غصب و هم حقّ ملت غصب شده است؛ ولي اگر اين دولت مشروطه بشود، در آن حقّ خدا و حقّ امام غصب شده است؛ امّا لااقل حقّ ملت به خودشان داده شده است. با يك چنين نگاهي، فقیهی مثل نائيني ميآيد و به داستان مشروطه و استبداد نگاه ميكند.
فكر نكنيم كه تنها متديّنان اين غربال را به دست گرفتند. يك وقتي از قضا، اين غربال در دست رضاشاه بود و در دست انديشهی ناسيوناليستي بود. آنها همين غربال را به دست گرفته بودند و با تجدّد همين برخورد را ميكردند كه چيزهايي از آن به درد ما ميخورد. راهآهن آن را اجرا ميكنم و مدارس آن را پيش ميبرم؛ ولي يكسري چيزهايش را قبول نميكنم.
مرحوم بازرگان در خاطراتش که مربوط به كارواني است كه داشتند به فرنگ ميرفتند تا درس بخوانند، نقل می کند که رضاشاه به آنها ميگويد: شما فقط برويد آنجا درستان را بخوانيد. فيزيك و شيمي و ترموديناميك ياد بگيرد و بيایيد. ديگر كاري نداشته باشيد كه آنها چه شكلي زندگي ميكنند، دولت چيست و مجلس چيست. در واقع، در نظام پهلوي اوّل هم مانند پهلوي دوم، اين غربالگرايي و اين برخورد گزينشي وجود داشته است.
من اينجا مجبورم دوباره برگردم به چيزي كه دربارهی رشديّه گفتم. در زمان رضاشاه، با بازوي قوي قدرت و شوكت كه او شروع به بنيان نهادن مظاهر تجدّد در ايران ميكند، يك اتّفاقاتي هم در حوزهی آموزشي ميافتد. ما در سال 1312، دويستوپنجاه مدرسهی دولتي داريم. در همين سال، ما 47 مدرسهی میسيونري داريم. ميسيونرها كه به ايران میآمدند، مدرسه درست میكردند. شما ببينيد كه بودجهی معارف در سال 1340، هفتهزار ميليون ريال است؛ امّا وقتي رضا شاه دارد ميرود، اين بودجه به 194 ميليون ريال ميرسد. اگر بخواهم تعداد مدارس را بر اساس آماري كه هست مطرح كنم، مثلاً 85 دبيرستان يك دفعه به 2041 دبيرستان ميرسد. اين مدارس با همان غربال رضاشاهي، در واقع دارد به پيش ميرود.
اگر مرحوم رشديّه نبود، يقيناً در زمان رضاشاه، مدلي كه در تركيه پياده شده بود، پياده ميشد؛ يعني تئوري آخوندزاده اجرايي ميشد؛ خطّ ما تغيير ميكرد و آن وقت واسطهی ارتباط بين مردم و ادبيّات ديني كاملاً قطع میشد؛ مردم ما ديگر نميتوانستند به مشهد بروند و آنجا زيارتنامه بخوانند. اين ارتباط بسيار مهمّی است. اگر رشديّه آنگونه كه مرحوم شيخ فضلالله ميخواست ناموفّق بود، يقيناً در زمان رضاشاه، اين داستان اتّفاق میافتاد و اين دستاورد را ما نداشتيم.
خوب! حالا شما ببينيد كه با اين غربالي كه دست رضاشاه است، مدارسي كه در واقع درست ميشود اينقدر رشد پيدا ميكند. آنوقت شما در سال 1332، ميبينيد كه از جمع 2419 آدم تودهاي كه دستگير ميشوند، 165 نفرشان معلّم هستند و 261 نفر از آنها دانشآموز است. چيزي نزديك به 430 نفر از تعداد بازداشت شدهها معلّم یا دانشآموز هستند. در يك چنين فضايي است كه سال 1335 مرحوم علّامه كرباسچيان دوباره آن غربال را به دست ميگيرد؛ ولي ميگويد: من ميخواهم دانشجويان و دانشآموزان ما ديگر جذب معلّمهاي تودهاي نشوند.
من نمونههاي زيادي اينجا دارم كه از ديگران مثال بزنم كه چگونه با اين نگاه پيش ميروند؛ امّا فرصت نيست؛ ولي مطلبي را بايد عرض كنم. نگاه غربالگرايي و اين غربال را به دست گرفتن، بر اساس يك شناخت از تجدّد است و اين شناخت يك شناخت ابتدايي است. گويي كه پديدهی تجدّد يك پديدهاي است كه اجزايي دارد و اين اجزا كاملاً از هم مجزّا هستند؛ بهعنوان مثال، ما ميتوانيم يكي از آن را برداریم، دو مورد از آن را بگذاريم، سه مورد از آن را نصف كنيم و... ؛ يعني يك نگاه اتميزده به پديدهی تجدّد دارد. اين شناخت، شناختي ابتدايي است. در طول اين 60 سال، نگاه ما به تجدّد نگاه دقيقتري شده است. ديگر ما تجدد را با آن نگاه ابتدايي كه فرنگرفتههايمان از تجدّد تحليل ميكردند، نبايد ببينيم. آيا با شناخت تازهتر از مقولهی تجدّد، باز هم ميتوان به غربالگرايي و برخورد گزينشي توجّه كرد يا نه؟ من فكر ميكنم اين سؤالي است كه مدارس مذهبي بايد به آن فكر كنند و پاسخ دهند.
[1]. Pierre Amédée Jaubert