سال 1361، از دبیرستان مدرّس فارغالتّحصیل شدم. دانشآموزان دورهی 21 دبیرستان علوی بهدلیل وقایع قبل و بعد از انقلاب، ارتباط نزدیکی با یکدیگر داشتند. جلسات ما بهطور مستمر برگزار میشد. بعد از دیپلم، دانشگاهها بهخاطر انقلاب فرهنگی تعطیل بود. به همین خاطر، چند نفرمان در مدارس مشغول بهکار شدیم. من و دوسه نفر از دوستان برای تدریس به مدرسهی مفید رفتیم و تعدادی از دوستان به مدرسهی توحید سمت میدان نوبنیاد رفتند. سال بعد، وقتی آقای سیّد علی محمودی ـکه سال اوّل دبیرستان معلّمراهنمای ما بودـ رئیس منطقهی دوازده آموزشوپرورش شد، خدمت ایشان رفتیم و درخواست کردیم یکی از مدارس دولتی را در اختیار ما بگذارند تا آن را احیا کنیم. آقای محمودی مدرسهی دخترانهی منحلشدهی مشکات را که انبار میز و نیمکتهای شکسته و فرسودهی منطقهی دوازده شده بود، به ما داد. دوستانی که در مدارس مختلف پراکنده شده بودند، جمع شدند و مدرسهی راهنمایی رجاء در سال 1363 تأسیس شد. این مدرسه تا سال 68 که سختگیری علیه مدارس خاص شدّت گرفت و قضایای مدرسهی مدرّس پیش آمد، در اختیار ما بود.
در این زمان، آقایان کلاهدوز، آلادپوش، صبّاغیان و تقدیسیان، مجوّز مدرسهی غیرانتفاعی روزبه را گرفته بودند؛ امّا کادر مدرسهای نداشتند. این افراد قبل از انقلاب در علوی و نیکان درس داده بودند؛ امّا بعد از انقلاب، جذب کارهای کلان مدیریتی شده بودند. به همین خاطر، از حال و هوای مدرسه فاصله گرفته بودند. قراری با دوستان مدرسهی رجاء در مدرسهی توحید گذاشتند و گفتوگوهای اوّلیّه انجام شد. پیشنهاد کردند مدرسهی رجاء را به آموزشوپرورش بدهیم و کلّاً به مدرسهی روزبه برویم. همین اتّفاق نیز رخ داد.
از سال دوم دبیرستان، با برخی از دوستان به مدرسهی حاج آقای مجتهدی (ملا محمدجعفر) میرفتیم. وقتی دانشگاهها تعطیل شد نیز رفتن ما به مدرسهی آقای مجتهدی ادامه پیدا کرد. با این سابقهی تحصیلی، در مدرسهی مفید نیز ابتدا عربی درس میدادم. سال دوم، هندسهی اوّل دبیرستان تدریس کردم. این دو سال، تمام وقتمان را در مدرسه میگذراندیم و تا دیروقت، برای مطالعههای گروهی میماندیم. عیدهای نوروز هم با دانشآموزان به سفرهایی شبیه اردوهای جهادی میرفتیم.
حکم تحویل گرفتن راهاندازی مدرسهی رجاء را آقای محمودی برای آقای فخّار ـکه با مرحوم آقای غلامرضا تنها در مدرسهی توحید همکار بودـ نوشتند. آقایان آیتاللّهی و شبیری نیز از مفید به رجاء آمدند. دوستانی مانند مرحوم آقای سعید اجتهادیان نیز از مدارس دولتی آمدند. برای مدیریّت نیز حکم را برای آقای رضا تنها صادر کردند. سال 68 ـکه آموزشوپرورش برای مدرسه مشکل ایجاد کردـ ابلاغ آقای تنها را بدون اطّلاع ایشان برای مدرسهی دیگری زده بودند و از آنجا برای آقای تنها غیبت رد میکردند.
تقریباً همهی ما جوانهای بیستوچندساله بودیم و آقای تنها بزرگتر ما بود. بعضی اوقات که در شورا بحث جدّی میشد، ایشان میگفت: من شما را برای اظهار نظر قبول ندارم. جوانی که زن نگرفته، چهطور میتواند اظهار نظر کند؟! مدّتی گذشت و برخی از دوستان ازدواج کردند. ایشان گفت: تا صاحب فرزند نشوید، کفایت برای اظهار نظر ندارید. وقتی هم دوستان فرزنددار شدند، میگفت: تا وقتی بچّهی شما بزرگ نشود و به مدرسه نرود، نمیفهمید که گوشت و جان آدم زیر دندان کس دیگری باشد، چه حالی دارد! حدوداً پنج سال با ایشان کار کردیم و اثر پذیرفتیم.
آقای تنها زمینهی هنری داشت و معلّم خط بود. موفّقیّت دانشآموز را در نمره و موفّقیّت تحصیلی خلاصه نمیکرد. قبلاً در مدارس علوی و نیکان بود؛ امّا فضای آزادی بیشتری به دانشآموزان میداد. با ایشان چالش داشتیم؛ اما ناخودآگاه بر ما اثر داشت. به یاد دارم دانشآموزانی را که در انتقال از دبستان علوی به نیکپرور، رد شده بودند؛ امّا با ورود به مدرسهی رجاء شکوفا شدند و بعدها رشتهی خوبی در دانشگاه قبول شدند. در گزینش دانشآموز سختگیری کمتری داشت. با توجّه به تواناییهای آقای تنها، فعّالیّتهای فوقبرنامه در مدرسه زیاد بود.
آقای تنها به ما که معلّمراهنما بودیم، نکات ضروری مانند رعایتهای جلسات ملاقات را متذکّر میشد. چند ماه بهخاطر رفتن به جبهه، مدرسه نبودم. یک تنبیه بدنی در مدرسه اتّفاق افتاده بود و آقای تنها بهشدّت وارد ماجرا شده بود. وقتی میدید اتّفاقات از چهارچوب خارج میشود، مداخله میکرد. درست است که در مدارس علوی و نیکان درس خوانده بودیم و دو سه سال نیز در برخی مدارس کار کرده بودیم؛ امّا خیلی زودتر از آنکه مبانی نظری کار را بدانیم، وارد عمل شده بودیم. فضای عملزدگی بعد از انقلاب بر کا ما سایه داشت. جا داشت برخی از ما تغییر رشته میدادیم و علوم تربیتی میخواندیم. البتّه چون دورههای ما در علوی تعطیل شده بود، ما در مدارس مختلف درس خوانده بودیم و تجربههای متنوّعی داشتیم.
بدین ترتیب، برخی امور کلّی را میدانستیم؛ مثلاً اینکه نباید کار مدرسه در تابستان قطع شود. در همین مورد، سعی داشتیم هدف کلّی را با وضع بومی مدرسه تطبیق دهیم. به همین خاطر، باغ سبزه را در کرج پیدا کردیم و برای کاهش هزینههای رفت و برگشت، از شنبه میرفتیم و تا سهشنبه میماندیم. برای تأمین بودجهی اردوگاه، نمیتوانستیم چندان به دانشآموزان فشار بیاوریم. با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان قرارداد بستیم و با کمک بچّهها، چندهزار گردونهی تصویر درست کردیم. آقای فرمد این قرارداد را امضا کرد. برای درست کردن این گردونهها، بین گروهها مسابقه برگزار میکردیم. حجم قابل توجّهی از هزینههای اردوگاه توسّط همین کار تأمین شد.
در ثبتنام دانشآموز، تا حدّی مجبور بودیم بخشنامههای آموزشوپرورش را اجرا کنیم؛ یعنی بچّههایی را که نزدیک مدرسه بودند، بنویسیم. البتّه خانوادهها مذهبی و بسیار گرم بودند. در خاطرم هست که دانشآموزی را بهخاطر مسائل اخلاقی از مدرسه اخراج کرده بودیم؛ امّا سال بعد، یک روز غروب، برای معلّمهای مدرسه عصرانهای خریده بود. روحیّهی جنوب شهر غالب بود و ارتباطها گرم و صمیمی بود. چند ماه پیش که به جلسهی دورهی سوم یا چهارم رجاء رفته بودم، با ترکیب جالبی مواجه شدم: روحانی، سوپرمارکتی، مکانیک، قصّاب و معدودی دانشگاهرفته و خلاصه ترکیبی از مردم کوچه و بازار. اگر دقّت کنید، مدرسهی رجاء دبیرستان نداشت و این بچّهها به دبیرستانهای مختلف رفتهبودند. این نشان میدهد که مدرسهی رجاء روی بچّهها اثر داشته است. فضای این دوره مذهبی بود. قرار خود را در حسینیّه گذاشته بودند. نماز جماعت خواندند و روحانیهای دوره برای دیگران صحبت کردند. نقطهی اشتراک آنها حضورشان در راهنمایی رجاء بود.
آقای تنها علاوه بر کلاس خط، با بچّهها کلاس اخلاق داشت. نمازخانهی ظهر را خودش برگزار میکرد و بین دو نماز، صحبت میکرد. با توجّه به توانمندیهای ایشان در زمینهی سرود، دعاها و ترجمهها بهصورت آهنگین تنظیم شده بود. بچّهها با تمرین دستهجمعی، دعا میخواندند. کلاسهای قرآن را آقایان اجتهادیان و آیتاللّهی برگزار میکردند که افرادی خلیق و با بچّهها صمیمی بودند. این برنامهها مؤثّر بود. بچّهها احساس میکردند که کادر مدرسه با انگیزهی دینی کار میکند. موضوعات دیگری نیز بر روحیّهی بچّهها اثر داشت؛ مثلاً اینکه زمان بمبارانها بود و مدرسه نیز پناهگاه نداشت. آموزشوپرورش پیشنهاد ساخت زیرزمین و دو طبقه روی بنای موجود را داد. آموزشوپرورش مقداری بودجه اختصاص داد؛ امّا والدین نیز کمک زیادی کردند. بهخاطر پیشفرضی که نسبت به بودنِ آقای محمودی در آموزشوپرورش داشتیم، در این فکر نبودیم که از ظرفیّت والدین برای تأسیس مدرسهی مستقل استفاده کنیم. روی ارتباط با دانشآموزان متمرکز بودیم. در مخلیّهی ما نبود که جایی را بیرون از مدرسه بگیریم یا مدرسه را گسترش دهیم. از معلّمی به مدرسهداری آمده بودیم و با الزامات مدرسهداری در جامعه آشنا نبودیم.
جا دارد به این نکته نیز اشاره کنم که درست است ماجرای بسته شدن مدرسهی رجاء خاصّ آن زمان بود؛ امّا همچنان برخی از افراد بدنهی آموزشوپرورش با مدارس غیردولتی سر سازگاری ندارند. مناطق آموزشوپرورش شهر تهران در این زمینه متفاوت هستند؛ مثلاً در مدرسهی روزبه ـکه در منطقهی 3 بودـ چنین مشکلاتی نداشتیم؛ حتّی وقتی قرار شد مدرسهی روزبه حوزهی امتحان نهایی باشد و ما بهدلیل تنوّع دانشآموزان مدارسِ دیگر مخالفت کردیم، در تعامل، موافقت کردند که ما فقط حوزهی تصحیح باشیم.
در واگذاری مدرسهی رجاء استدلا میشد آموزشوپرورش قوانینی دارد و نمیشود که یک مدرسهی دولتی قانون را رعایت نکند و دیگر مدرسههای دولتی منطقه مجبور باشند به قوانین عمل کنند. به همین خاطر بعدها، مدارس نمونهی دولتی و نمونهی مردمی نیز تأسیس شدند. البتّه کار در قالب مدارس نمونهی دولتی نیز با ذهنیّت ما تفاوت داشت؛ مثلاً برای ما پذیرفتنی نبود که مدیر را منطقه تعیین کند. مدیر ستون خیمهی مدرسه است که میتواند فضا را شکل بدهد و اگر او را نشناسیم، نمیتوانیم با او کار کنیم. نمیشد مداوم با آموزشوپرورش درگیری داشته باشیم یا قالب مدارس دولتی را بپذیریم. اگر اجازهی انتخاب مدیر را به ما میدادند، شاید میشد کار را ادامه داد؛ امّا وقتی دیدیم که مؤسّسهی فرهنگی روزبه مجوّز مدرسهی غیرانتفاعی را گرفتهاست، کار راحتتر شد.
ارتباطهایی از زمان مدرسهی توحید وجود داشت. آقای فقیهی مدیر مدرسهی توحید بود و مدّتی نیز آقای رضا تنها با ایشان همکاری میکرد. قرار اوّل را نیز سال 68 در همین مدرسهی توحید گذاشتند؛ آقایان فقیهی، کلاهدوز و آلادپوش بودند و دوستانی که از مدرسهی رجاء رفته بودیم. آقای آلادپوش قبل از رفتن به آمریکا، مربّی استخر ما در علوی بود. آن زمان در وزارت نیرو مشغول بود. آقای کلاهدوز قبل از انقلاب، در مدرسهی نیکان معلّم بود. آن زمان، معاون وزیر صنایع بود. آقای فقیهی نیز سالها در دبستان نیکان معلّم بود و بعد از انقلاب، به مدرسهی توحید رفته بود. این جمع بهشدّت تحت تأثیر آقای روزبه بودند و معتقد بودند زمانِ آن است که فرهنگ تربیتی مدرسهی علوی گسترش پیدا کند و این مدارس دیگر جوابگوی نیاز مراجعان نیستند.
گروهی روی اساسنامه کار کرده بودند و مجموعه را تحت عنوان مؤسّسهی غیرانتفاعی ثبت کرده بودند. مجوّز تأسیس مدارس را نیز همین مؤسسهی فرهنگی گرفته بود. لذا هیچگونه بحث کسب درآمد و سود شخصی مطرح نبود و درامد مدرسه در خود مدرسه هزینه میشد. در یکی از بندهای اساسنامه، آمده است که اگر به هر دلیل مؤسّسه تعطیل شود، اموال با نظر ولیّ فقیه در اختیار مؤسسات مشابه غیرانتفاعی داخل کشور قرار میگیرد. هدف این بود که مدرسه در سطح استانداردهای مدارس موفق مذهبی باشد.
زمینی در ده ونک خریداری شده بود؛ امّا هیچ ساخت و سازی در آن نشده بود. در آن نزدیکی، ساختمانی اجاره شد و همزمان، کلاس اوّل دبستان و اوّل راهنمایی در آن شروع بهکار کرد. کادر اوّل دبستان از دبستان توحید آمده بودند. خدا رحمت کند آقای مرتضی میرمهدی را! در اثر بیماری سرطان فوت کرد. راهنمایی را نیز دوستانی که از مدرسهی رجاء آمده بودیم، عهدهدار شدیم؛ از جمله: آقای فخّار، آقای فرّخی و آقای سهرابی، آقای علی آلادپوش و...
اعضای هیئتامنا در آن زمان، درگیر پستهای اجرایی دولتی بودند و صرفاً در جلسات هفتگی شوراها حضور داشتند. آقای آلادپوش در وزارت نیرو، آقای کلاهدوز معاون وزیر صنایع و آقای تقدیسیان در معاونت حقوقی ریاست جمهوری بودند. دوسه سال بعد را آقای کلاهدوز بهشدّت درگیر ساختمانسازی شد. کارگاه ساختمانی بسیار عظیم بود و بعد از اتمام ساختوسازها و حدوداً سال 74، حضور بیشتری در مدرسه پیدا کرد.
در این مدّت، محل کار و تدریس من مدرسهی راهنمایی بود؛ امّا وقتی بچّههای دورهی اوّل به سال سوم دبیرستان رسیده بودند، کیفیّت دبیرستان از نظر درسی بهسامان نبود. خانوادهها اظهار نارضایتی میکردند و برخی، بچّههایشان را از روزبه میبردند. دانشآموزان راهنمایی نیز وقتی به دبیرستان میرفتند، در بازگشت، به معلّمان راهنمایی اظهار میکردند که نظم راهنمایی در دبیرستان وجود ندارد. آقای کلاهدوز نیز با بچّههای دبیرستان کلاس داشت و رضایتبخش نبودن وضعیّت را احساس میکرد. در یکی از جلسات مشترک کادر و هیئتامنا، قرار شد من به دبیرستان بروم.
برخی ایرادها آموزشی بود؛ مثلاً یکی از فارغالتّحصیلان خوب علوی را برای تدریس هندسه گذاشته بودند؛ امّا بچّهها درس را خوب یاد نگرفته بودند. کار آموزش حرفهای نبود. مدرسه اتاق تست نداشت. کادر ادارهکنندهی مدرسه، تماموقت نبودند. نظارتی بر کار آموزشی مدرسه نبود و ریلگذاری مناسبی انجام نشده بود. یک نفر معلّمراهنمای شصتهفتاد دانشآموز در دو دوره بود. معاونت آموزش و برخی نقشهای دیگر مدرسه نیز جدا نشده بود. شاید در ابتدای تأسیس مدرسه، نتوان افراد مجزّا برای این نقشها گذاشت؛ امّا اگر ریلگذاریها درست باشد یا خود افراد متذکّر وضعیّت باشند، میتوان کار کرد. در این وضع، گاهی فکر میکردند ضعف مدرسه بهخاطر معلّمان است؛ مثلاً معلّمان جدّیتر میآوردند؛ معلّمی که جریمههای وحشتناک به دانشآموزان میداد. مدرسه به سمت نظامسازی نمیرفت و فرهنگ مناسبی شکل نگرفته بود.
من سالهای 61 و 62، در دبیرستان درس داده بودم؛ امّا دید دبیرستانی نداشتم. به همین خاطر، حدود ده دبیرستان خوب را بازدید کردم و با مسئولان آنها صحبت کردم و ریز برنامهی آموزشی و تجربههای آنها را گرفتم. در ترکیب معلّمان بازنگری کردیم و معلّمان حرفهای آوردیم؛ مثلاً از مدرسهی رشد و نور. چند نفر از فارغالتّحصیلان مفید را برای اتاق تست آوردیم. آقای کاظم اسکندری از دانشآموزانی بود که من سالهای 61 و 62 به آنها در مفید درس داده بودم. برادرهای کوچکتر ایشان در اتاق تست مفید بودند. از این طریق و آشناییهای دیگر، قوّت تستی مدرسه را بیشتر کردیم. در واقع، تجربهی آموزشی مدرسهی مفید را در کمترین زمان، مدرسهی روزبه جذب کرد. در کنار آزمونهای داخلی، آزمون بین مدارس نیز برگزار میکردیم. از قدرت اتاق تست و معاونت آموزش برای هدایت معلّمان نیز استفاده میکردیم. تجربهی نخست ما بود؛ امّا از چند دیدگاه مختلف استفاده میکردیم؛ موارد جدید نیز یاد میگرفتیم و رشد میکردیم.
برای دورهی اوّل، هم در نوروزِ پیش از سال سوم و هم در نوروزِ پیش از سال چهارم اردوی درسی گذاشتیم. برای بعدازظهرها نیز برنامهی مطالعه و آزمون منظم طرّاحی و اجرا کردیم. مدرسه سعی کرد بنیهی خودش را در کارامدی آموزشی و تضمین موفّقیّت تحصیلی دانشآموزان تقویت کند و نشان بدهد. دانشآموزان و اولیا نیز بهسرعت تغییر فضای مدرسه را برای نتیجه گرفتن در سال پیشدانشگاهی احساس کردند.
بدین ترتیب، با حذف دانشآموزان ضعیف از نظر درسی کار را شروع نکردیم. دانشآموزی داشتیم که با تکمادّه وارد سال چهارم دبیرستان شد؛ امّا او را اخراج نکردیم و امروز نیز بسیار موفّق است. برای آنکه درک بهتر و واقعیتری از موفّقیّت تحصیلی و زندگی داشته باشیم، خوب است نگاهی به افراد و فارغالتّحصیلانی که زندگی موفّقی دارند، بیندازیم و ببینیم وقتی مدرسهی ما بودند، چه نگاهی به آنها داشتیم. همین دانشآموزی که صحبتش به میان آمد، بعدها وارد دانشگاه آزاد شد و کار اقتصادی موفّقی را شروع کرد و از نظر دین و اخلاق نیز قابل قبول است.
برداشت بنده این است که آقای کلاهدوز هیئتامنا را به گونهای چیده بود که هر کدام توانایی خاصّی داشته باشند. علاوه بر آقایان آلادپوش، تقدیسیان، فقیهی و...، افرادی مانند دکتر سیّداصفهانی، استاد دانشگاه امیرکبیر و معاونت وزیر صنایع ـکه فارغالتّحصیل علوی نبودـ و حاج محمّدجعفر یزدی، حاج احمد اشرف اسلامی و مهندس محمد هندی نیز حضور داشتند. محور جمع خود آقای کلاهدوز بود. همهی اعضا به یکاندازه حضور فعّال نداشتند و آقای کلاهدوز به صلاحدید خود، کارهایی را به آنها میسپرد. ایشان از فضای ادارهی صنعت کشور در دوران جنگ، به مدرسه آمده بود. دیدگاههای سازمانی، راهبردی، آیندهنگری و برنامهریزی داشت. نگاه ایشان این بود که امور اجرایی بیش از اندازه گیر مباحث انتزاعی نیفتد. سالهای اوّل، مدرسه تا حدّی بهصورت شرکت سهامی اداره میشد و غالب افراد هیئتامنا تدریس نیز داشتند؛ امّا خیلی زود، آقای کلاهدوز این فضا را جمع کرد. عملاً محور امور اجرایی، آقای کلاهدوز بود. امکان داشت آقای احمد اسلامی نیز نکاتی را بگوید؛ امّا هیئتامنا فضای مداخله نداشت. اگر مسئلهای بود، باید به آقای کلاهدوز میگفتند و ایشان از طریق نظام اجرایی مدرسه پیگیری میکرد. در روزبه، اختلال مدیریّتی نداشتیم. آقای کلاهدوز ویژگی شخصیّتی بسیار منظّمی داشت. از پدرشان نقل میکرد: «اگر از من بپرسید چهقدر پول داری؟ به تفکیک جیبهایم به شما خواهم گفت.» بدین ترتیب، برای کارهای اجرایی مدرسه فضای مبهمی باقی نمیگذاشت و تکلیفها مشخّص بود. سلیقههای مختلف هیئتامنا امکان مداخله در امور مدرسه را نداشت.
برداشت من این است که از نظر آقای کلاهدوز، ایجاد فضای سالم اولویّت داشت؛ تا اینکه کل بچّهها را به صورت سازمانیافته و تشکیلاتی از نقطهی الف به نقطهی ب برسانیم. فضا گزینششده بود و دقّت میشد که هیچ زمینهای برای بروز مسئلهی اخلاقی پیدا نشود. بهشدّت اصرار داشت که زنگهای تفریح و ظهر، کلّ کلاسها خالی و درِ آنها قفل شود و کسی در ساختمان نماند؛ محوّطههای بچّهها مشخّص باشد و مسئول آنها معلوم باشد؛ این مسئولها اگر میخواهند لحظهای نباشند، مثلاً دستشویی بروند، کسی را جای خودشان بگذارند. سعی میشد خانوادهها سالم باشند.
امّا در ابتدا، برنامهی تربیتی برای رسیدن از نقطهی الف به نقطهی ب وجود نداشت. البتّه کارهای پراکندهای انجام میشد؛ مانند اینکه آقایان حسن و مهدی کرباسچیان درسهای اخلاق آقای علّامه را استخراج کرده و از روی آن، جزواتی برای تدریس در پایههای مختلف تولید کرده بودند. از کارهای قبلی الگوبرداری میشد و برنامهی قرآن صبحگاهی و مسابقات قرآن وجود داشت. برای هماهنگی آموزشها، با معلّمان دینی و قرآن جلساتی تشکیل میشد و مثلاً در جلسات قرآن، آقای اسلامی میآمد. آقای اسلامی قبلاً در مدرسهی علوی بود و پذیرشی نسبت به ایشان وجود داشت. عضو هیئتامنا نیز بود و جزءخوانی ماه رمضان را نیز خودش انجام میداد. در برخی جلسات، امور سه مقطع دبستان، راهنمایی و دبیرستان را هماهنگ میکردیم.
از مدارس دیگر مواد اوّلیّه را میگرفتیم و آن را کم و زیاد میکردیم. به یاد دارم در مسابقات قرآن، تجربیّات علوی را گرفتیم. همزمان شده بود با مشکلاتی که در این مسابقات برای علوی رخ داده بود و مسابقات حذف شده بود و آقای مصطفی اسلامی که نفر اصلی بود، از علوی به روزبه آمد. در روزبه، اصلاحاتی انجام دادیم؛ مثلاً سورههایی مانند بیّنه را که آیههای طولانی داشت، از دبستان حذف کردیم. در علوی، بچّهها بهخاطر رقابت شدید دچار مشکل شده بودند. به همین خاطر، ما علاوه بر کف، سقف هم گذاشتیم و بچّهها از حدّی بیشتر، لازم نبود سوره حفظ کنند. یک روز آقای علامه جزواتی را به من داد که در آنها گفته شده بود: کدامیک از برنامههای قرآن ما تأثیری را دارد که فضیل بن عیاض از قرآن گرفت؟ در جزوهی دیگر، پدری گفته بود: شب آزمون حفظ قرآن، پسرم قرآن را بر زمین زده است؛ چرا که نمیتوانسته حفظ کند. از ایشان خواستم تا آزادانه سخن بگویم. گفتم: آنچه برای فضیل اتّفاق افتاد، استثناست و در برنامهی آموزشی برای عموم قابل الگوبرداری نیست. برای رفع مشکل رقابت نیز کارهایی انجام دادهایم. توضیح که دادم، ایشان در نهایت گفت: من آنچه را باید میگفتم، گفتم. هر کاری انجام میدهید، علی بصیرهِ باشد.
همچنین با آقای حمید قاسمی در درس عربی آشنا شدیم. ایشان با آقای دکتر علیاصغر باستانی، کتاب عربی را تألیف کرده بود. بهمرور، به عمق دانش تربیتی آقای حمید قاسمی نیز پی بردیم و با برخی نظریّهها آشنا شدیم و گذراندن دورهها و کارگاههای مرتبط، برای معلّمان راهنما حرفهایتر شد. ایشان دورهها را معرّفی میکرد و ما شرکت میکردیم. از سال 62، وارد کار تعلیم و تربیت شده بودم؛ امّا سال 82 بود که در کارگاههای عملی با دیدگاه پیاژه در مورد مراحل رشد آشنا شدم.
ابتدا من و برخی از همکاران مدرسهی رجاء معلّمراهنما بودیم؛ امّا بهمرور، برخی از فارغالتّحصیلان مدرسهی رجاء نیز به ما افزوده شدند. این دوستان صحبت ما را بهخوبی میفهمیدند. جایی خواندم که بیل گیتس ردّ نیروهای خوبِ حوزهی آیتی را داشته و هرگاه یکی از این نیروها بدون کار میشده، او را برای همکاری دعوت میکرده است. مشابه همین اتّفاق برای ما افتاد؛ به طوریکه وقتی آقای رضا مجتهد (بنیانگذار گزینهی دو) از نیکان بیرون آمد. آقای دکتر بانکی که دوست آقای کلاهدوز بود، مطّلع شد و به ایشان خبر داد. قراری با آقای مجتهد گذاشتیم و ایشان یکی از افرادی بود که فضای برنامهریزی را در مدرسه گسترش داد و نظم کاری نیکان را به روزبه منتقل کرد. توصیههای ایشان حتّی برای ما که در رجاء کار کرده بودیم، جالب و جدید بود. از مدارس مختلف مانند علوی، مفید، رجاء، نیکان و... نکاتی را گرفتیم؛ امّا روزبه نیز هاضمهای برای جذب این مواد داشت.
در مورد دیگر، آقای مقدّم سالها در سمپاد و علّامه حلّی کار کرده بود و حمایتکنندهی بچّهها بود. بهسرعت ایشان را جذب روزبه کردیم و کار آمادگی برای کنکور در سال چهارم دبیرستان بهمرور به ایشان سپرده شد. علّامه حلّی مطالعهی گروهی نداشت و آقای مقدّم قبول کرد که در روزبه این برنامه را اجرا کند. شاید برای علّامه حلّی مطالعهی فردی مناسب باشد؛ امّا برای ما مطالعهی گروهی مهم بود. تجربهی ارزشمند فردی مانند آقای مقدّم در این مسئله، جذب هاضمهی روزبه شد. سعی داشتیم روالهای مختلفی را که از مدارس متفاوت میگیریم، در روزبه تلاطم ایجاد نکند و هماهنگ شود.
اوایل کار، بچّهها مقاومت میکردند و آنهایی که مدّ نظر مدرسه بودند، نمیآمدند؛ چون موفّقیّت زندگی خودشان را در این مسیر نمیدیدند. امّا الآن وضع خوب شده است. آقای دکتر احسان طوفانینژاد و محمدجواد کلاهدوز از این جملهاند.
چون سال اوّل را دیرتر شروع کردیم، مخاطبان و به تبع آن انتخاب، محدودتر بود؛ امّا از سالهای بعد مثلاً سال 76، برای راهنمایی که میخواستیم 60 نفر ثبتنام کنیم، 600 تا 700 نفر متقاضی میشدند. سال اوّل، تعداد قابل توجّهی از ورودیها بهخاطر ارتباط آقای فقیهی، از دبستان توحید آمدند. از طریق دبستانهای اطراف، بهویژه آنهایی که راهنمایی نداشتند، نیز خودمان را به خانوادهها معرّفی کردیم. در حدود 60 تا 70 نفر متقاضی بودند و چند آزمون گرفتیم. تعدادی از مراجعان نیز خانوادههای آشنا با آقای کلاهدوز از فضای صنعت بودند. آقای مرتضی میرمهدی، معلّم سال اوّل دبستان نیز بسیار محبوبی بود و خانوادهها با ایشان به روزبه آمدند. خانوادههایی که آقای میرمهدی را میشناختند، برای ثبتنام بچّهشان به روزبه آمدند. تقاطعی از شبکهها عمل میکرد.
ساختمان مدرسه نیز مؤثّر بود. در منطقهی3، وقتی خانوادهها میخواهند فرزندشان را ثبتنام کنند، از امکانات مدرسه و مقاطع بعدی آن نیز میپرسند. از امور دیگر مدرسه نیز سؤال میکنند. همزمان، دوسه مدرسه را میرفتند و معلوم بود که از طریقی با مدارس مطرح آشنا شدهاند؛ حتّی از منطقه لیست مدارس غیردولتی را میگرفتند و به همه سر میزدند. به ما میگفتند: شرایط مدارس مختلف را دیدهایم و تمایل داریم بهخاطر فضای تربیتی بهتر، فرزندمان را در روزبه ثبتنام کنیم.
اگر از آقای رضا توتونچیان یا آقای کلاهدوز بپرسید، بهتر است. به نظرم، ایشان بهخوبی عمل میکرد؛ مثلاً دانشآموزانی داشتیم که از دادن کلّ شهریه معاف بودند؛ امّا ایشان از افراد دیگر کمک بیشتر میگرفت که اصلاً در فضای مدرسه نیز بروز نداشت و در رفتار با بچّهها اثر نمیکرد. در همان سالهای نخست، آقای کلاهدوز ساختمان اداری و مالی را از فضای آموزشی مدرسه جدا کرد و سخن ایشان نیز این بود که امکان دارد ادبیاتی که در محیطهای اداری و مالی هست، نوع دیگری باشد و دوست ندارند این اتّفاق در فضای آموزشی مدرسه رخ بدهد.
برای نحوهی پرداخت دبیرستان، به چند مشاور مراجعه و سعی کردیم نظام مشخّصی تعیین شود. میپذیرفتیم که بر سر آییننامهی پرداخت حقوق گفتو شنود انجام بشود؛ امّا بعد از تصویب، بدون اختلاف رعایت شود. در زمینهی تأمین تجهیزات آموزشی و آزمایشگاهی نیز آقای کلاهدوز شخصاً انگیزه داشت و بهترین امکانات را تهیّه میکرد. اگر از روال هزینهها تجاوز میکردیم، مثلاً خرید کتابخانه بیش از برآوردها میشد، گفتوگو میکردیم.
چون آقای کلاهدوز نیز این ماجرا را تعریف کرده است، من نیز برای شما میگویم. حدود سال 77 بود و مدرسه روی روال افتاده بود. صحبتهایی جدّی با آقای کلاهدوز داشتم. دهپانزده مورد از اختلافنظرهای جدّی خودم با ایشان را نوشتم و به چند نفر دیگر از اعضای اصلی شورای مدرسه نیز دادم. چند جلسه داشتیم و به این جمعبندی رسیدم و به آقای کلاهدوز نیز گفتم: در درازمدّت، نمیتوانم با شما کار کنم؛ امّا نمیخواهم رفتنم کوچکترین لطمهای به مدرسه بزند. بنابراین، برنامهای سهساله تنظیم میکنم که با شیب ملایم، نقشم در مدرسه کم شود و بعد از این سه سال، روزی که نیامدم، با روز قبل از آن هیچ فرقی برای مدرسه نداشته باشد. این کار را انجام دادم و روزی که روزبه نرفتم، هیچ احساس نشد که یکی بود که دیگر نیست. هنوز هم با ایشان ارتباط دارم و اگر کمکی از دستم برآید، دریغ ندارم؛ امّا دیگر نمیتوانستم بهعنوان مکمّل به ایشان کمک کنم.
نه! در سالهای گذشته، بارها فضای شروع مدرسه پیش آمده است؛ امّا سرعتگیرهای متعدّدی جلوی کار میگذارم. عوامل زیادی که در این گفتوگو به آنها اشاره شد، باید جمع شود.